انتظاری خیالی.....

ساخت وبلاگ

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم اما تو در کنارم بودی و نقس هایت یخ روزهایم را باز می کرد.
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم اما تو مثل یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.
من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم.
بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری.
بی آنکه بدانم تو از همه ی شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری.
من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم.
نمی دانستم از آسمانها و زمین چه می خواهم.
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.
من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه ی گلها باشد.
وقتی به من نگاه میکردی چشم هایم را بستم .
وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم.
مهربانانه آمدی سنگدلانه رفتم.
از شکفتن گفتی از خزان سرودم ناگهان مه همه جا را گرفت.
حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند.
شب امد و چراغها نیامدند.ظلمت آمد و چشمهایت نیامد.
شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.
کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت میکردند.
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من از قاپ ان به افق نگاه کنم.
و انقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم آنگاه گلهای تازه ای بیافرینمو
تقدیم تو کنم.......

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6aroosaktanha6 بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 22:20